اگر ميبيني کسي به تو لبخند نميزند، علت را در لبان فروبسته خود جستوجو کن.
به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگهاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در وبلاگ "خانه مديران جوان" به نشاني http://managersclub.persianblog.ir آمده است: من يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچگاه به خاطر دروغهايم مرا تنبيه نکرد. ميتوانسته، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد!
هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم. وعدههايش را شنيدم اما نپذيرفتم. چشمها و گوشهايم را بستم تا خدا را نبينم و صدايش را نشنوم. من از خـــدا گريختم بيخبر از آنکه او با من و در من بود!
ميخواستم کاخ آرزوهايم را آن طور که دلم ميخواست بسازم نه آنگونه که خدا ميخواهد. به همين دليل اغلب ساختههايم ويران شد و زير خروارها بلا و مصيبت ماندم. از همه کس کمک خواستم اما هيچ کس فريادم را نشنيد و ياريم نکرد.
با شرمندگي فرياد زدم: خدايا اگر مرا نجات دهي، اگر ويرانههاي زندگيام را آباد کني با تو پيمان ميبندم هرچه بگويي همان را انجام دهم!
در آن زمان خدا تنها کسي بود که حرفهايم را باور کرد و مرا پذيرفت. نميدانم چگونه اما در کمترين مدت خدا نجاتم داد.
گفتم: خداي عزيز بگو چه کنم تا محبت و لطف بيحد تو را جبران کنم؟
گفت: هيچ. فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدايا عشقت را پذيرفتم و از اين لحظه عاشقت هستم.
سپس بيآنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رويايي زندگيم ادامه دادم. اوايل کار هر آنچه از او ميخواستم فراهم ميشد. اما از درون خوشحال نبودم!
نميشد هم عاشق خدا شوم و هم به نظرات او بيتوجه!
با آنچه او ميگفت من به آرزوهاي بزرگي که داشتم نميرسيدم.
پس او را فراموش کردم تا راحتتر به آن چيزهايي که ميخواهم برسم!
براي ساختن کاخ روياييم از رهگذران کمک ميخواستم.
آنان که خدا را ميفهميدند سري از تاسف تکان ميدادند و رد ميشدند و آنها که جز سنگهاي طــلايي قصـــرم چيزي نميديدند به کمکم آمدند تا آنها نيز بهرهاي ببرند که همانها در آخر کار از پشت خنجرها زدند و رفتند! همانگونه از من گريختند که من از صداي خدا و وجدانم!
نااميد از همه جا دوباره خدا را خواندم. کنارم حاضر بود!
گفتم: ديدي با من چه کردند؟ آنان را به جزاي اعمالشان برسان ...
گفت: تو خودت آنها را به زندگيت فراخواندي!
از کساني کمک خواستي که محتاجتر از هر کسي به کمک بودند.
گفتم: مرا عفو کن. من تو را فراموش کردم و به غير تو روي آوردم. اگر دستم بگيري و بلندم کني هرچه بگويي همان کنم.
بازهم خدا تنها کسي بود که حرفها و سوگندهايم را باور کرد.
نميدانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره روي پاي خود ايستادهام.
گفتم: خدايا چه کنم؟
گفت: هيچ. فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان که هميشه در کنارت هستم.
گفتم: چرا اصرار داري تو را باور کنم و عشقت را بپذيرم؟
گفت: اگر مرا باور کني خودت را باور کردي. اگر عشقم را بپذيري وجودت آکنده از عشق ميشود. آن وقت به آن لذت عظيمي که در جستوجوي آني، ميرسي و ديگر نيازي نيست که خود را براي ساختن کاخ روياهايت به زحمت بياندازي! ديگر چيزي نيست که تو نيازمند آن باشي و به خاطرآن از من روي گرداني. وقتي مرا باور کردي حرفها و وعدههايم را باور خواهي کرد!
وقتي عاشقم شدي و باورم کردي به آنچه ميگويم عمل ميکني، زيرا درستي آنها را باور داري و سعادت خود را در آنها ميبيني!
بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چيزي بينياز!