سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من   بعد از هیجده سال هفت صبح از خواب پاشدن ، هنوز به این کار عادت نکرده ام . چشمام تقریبا جایی را نمی دید و نزدیک بود برم توو شکم پرستار شبکاری که دیگه اون دم دمای صبح دست کمی از من نداشت از  زوور خواب آلودگی

وارد اتاق که شدم ساعت شش نیم صبح بود و من گیج و  منگ.

دلم  به شکل بد فرمی آهنگ ضعیفانه می نوازد وقتی  که مردی را رووی تخت بیمارستان می بینم  ،‏ حس می کنم همه اقتدار و غرور مردانه اش  دارد می شکند زیر بار این تخت بیمارستان.

خیلی زوود از اتاق بیرون آمدیم و از همین دم دم های 7 صبح تا دو و نیم بعد از ظهر پشت در اتاق عمل دلهره ی جراحی یکی از آن مردها  تا مرز جنون و دیوانگی کشاندم.اضطرابی که هنوز در دلم ، چشمانم و صدایم موج می زند .

دوباره به اتاق که بر گشتیم انگار من تازه فهمیده بودم که اتاق چه شکلی دارد.

یک اتاق مربعی شکل با پنجره ها ی بزرگ رو به باغ بیمارستان صدای تیشه و اهن  کارگران هم می آمد این بیمارستان (...)‏هم که همیشه ی خدا درش بناییه .و صدای صحبت ها ی بلند سوپر وایزر بخش و تجویزات بعد از عمل هم اتاقی ها.

خیلی بهش اصرار کردیم که بیا بریم یه بیمارستان دیگه جایی که حداقل بشه یه اتاق خصوصی برات بگیریم و گیر داد که نه دلم می خواد برم بیمارستانی که 30 سال تمام درش خدمت صادقانه انجام دادم و می دانی که اصولا مردها یک دنده اند ، ما هم پذیرفتیم . راست می گفت گویی به خانه اش باز گشته بود . وارد بخش که شدیم  تعداد زیادی از دکتر ها و پرستار ها به دیدنش آمدند . قویه راست می گفت یاد دکتر قریب افتادم.

هم اتاقی هایش 3 مرد بودند . ضلع شمال شرقی روماتیسم قلبی داشت استراحت مطلق بود ولی یک لحظه در جایش بند نبود انگار که آمده سیزده به در  مدام  به این ور و آن ور سرک می کشید  در همه کاری مهندسی می کرد(بی ادبانه اش می شه فضولی).با موبایلش موبایل و خانه و ماشین معامله می کرد .مدام   چای میخورد ومیرفت دستشویی و به پرستار غر می زد که دستشویی را تمیز کنید .یک بار قویه بهش گفت کمتر چایی بخور تا کمتر کثیفی توالت رو ببینی و او هم با لحنی که  مخصوص شغلش بودگفت چــــــــــــــــــــــــــــــشم ما نوکرتیم.دور و بر بابا زیاد می پلکید میگفت عاشق حاجی شدم خیلی  با صفاس، دوور از چشم مامان هم یه حرز دعا آورد انداخت گردن بابا به نیت شفا.

ضلع شمال غربی اتاق بابای من بود مردی برای تمام فصول،،

من از مریض شدن بابا دلم می گیره اصلا از مریض شدن مرد دلم میگیره چون مرد که مریض بشه مظلوم می شه  و اگر مرد مظلوم بشه کار و کاسبی ما ضعیفه ها کساده.......

ضلع جنوب شرقی  آقایی بود بیست و چهار ، پنج ساله می زد، همسن و سال من و قویه بود می گفت برای آنژیو گرافی کلیه آمده ام . قرار بود تا ظهر کارم تمام شود ولی گفتند که باید عمل کنم و 48 ساعت هم بخوابم این حرف ها را بعد از عمل گفت . وقتی که برایم تعریف می کرد کسی در اتاق نبود گفت : صبح آمدم که تا ظهر بر گردم ولی انداختنم رووو تخت و بعد هم شروع کرد غش غش خندیدن و  من که  اسلامم را شدیدا در خطر دیدم سریعا محل را ترک کردم و تا نیم ساعت  دور و بر اتاق آفتابی نشدم ، وقتی برگشتم به طرز کاملا ضایعی بهم فهماند که زن دارد و همسرش منتظر اوست تا ظهر بر گردد و خلاصه یک مثنوی ده من کاغذ ، مامان منم که حســــــــــــــــاس تا جایی که تونست بهم امکانات رفاهی از قبیل  آبمیوه و شیر کاکائو و کیک و میوه و ........ارائه داد.

و در ضلع جنوب غربی یعنی تخت بغلی بابا مرد میانسالی خوابیده بود . مرض قند داشت . پاهایش انگشت نداشتند یعنی قطع شده بود . پای چپش انگار ده ها ترکش خورده بود.پای چپش تا چند روز دیگر قطع می شد . همراهش پسری بود بیست و چند ساله به نظر می رسید . پای مرد میانسال را او پانسمان می کرد.تصویر پای مرد از ذهنم بیرون نمی رود مثل پای گلوله خورده بود.قویه چند بار از دیدن شکل بد  پای مرد میانسال حالش بهم خورد.ولی پسر با صبوری تمام پای پدر را پانسمان می کرد. و من به بزرگی آن مرد فکر می کردم مردی که مربی این پسر بوده.

یه بار آنژیو یی یه ازش پرسید تو که این قدر با حوصله پای باباتو پانسمان می کنی امیدی هم به زنده بودنش داری؟ پسر لبخندی زد و گفت ما مرد وظیفه ایم نه نتیجه............چشمان قویه را دیدم که مبهوت حرف پسر بود ،‏نگاهی به من کرد و گفت یعنی ما هم برای مامان باباهامون ازین کار ها  می کنیم؟

مامان می گفت پسره هر شب بالای سر باباش نماز شب می خونه. یاد دکتر قریب افتادم

والدین فهمیده و با شعور در صد بالایی از توفیقات بچه هاشون رو فراهم می کنند . مردان بزرگ فرزندان به مراتب بزرگتر پرورش می دن به شرطی که تربیت صحیح  و مهربانانه رو با لی لی به لا لا گذاشتن الکی اشتباه نگیرن.

من  امشب به نوع تربیت آن مرد میانسال  که مرض قند داشت و از پایش هیچ نمانده بود جز استخوان از گووشت بیرون زده و گووشت سیاه و انگشتان نصفه نیمه و پسری که با دستانش ساعت ها با حوصله ی زیاد  داروی ضد عفونی به زخم ها ی لاعلاج پدر  می گذاشت و این کار را به خاطر وظیفه اش  نه نتیجه ی کار انجام می داد غبطه خوردم.

پا پستی:

می دانم که مطلب را شهید کرده ام اگر با حو صله و سر حال بودم حتما پست بهتری از آب در می آمد ،‏ولی  دیگرنمی دانم  این نصفه شبی که  چشمم  حتا دکمه ها ی کیبورد را هم نمی بیند  پست فرستادن چه صیغه ایست؟

من از مرز   SHOUT DOWN هم گذشتم.......

اکنون زمان مستی ست...........

 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/3/1ساعت  11:56 صبح  توسط یک شهروند درجه دو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
ایول داری یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه فلش بک خاطره انگیز
حالا نوبت ماست که فتنه کنیم ؟
خانم ها می شنوید؟؟؟؟؟؟؟
حس خوب در خانه بودن
[عناوین آرشیوشده]