سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قویه معتقده آدم بعد از  انجام یه کار خفن فکری نیاز به یه دوش آب سرد تگرگی داره ولی من هر دفعه که به حرفش گووش کردم مجبور شدم برم یه پنسیلین بزنم  و من گوویا کماکان به این رابطیه ی منطقی بین  آب یخ و پنسیلین پی نبردم که تجویز قویه رو کماکان دارم روو خودم پیاده می کنم شاید این به خاطر حسن اعتماد بسیار بالای من به این موجود زوور گووی خداست.

اعتماد.....

اعتماد......

اعتماد؟؟؟؟؟؟

چیز خووبیه

مدار زندگی اصولا بر پایه ی  همین حسن اعتماد طرفین استواره  به شرطی که واقعا اعتماد طرفینی باشه  و مثه بچه ها ی تک والد فقط از طرف یک نفر ساپورت نشه

مثلا وقتی قویه خودش چراغ قرمز رو رد می کنه و من نباید به رووی مبارک بیارم

این واقعیت رو بپذیره که منم حق دارم  وقتی چراغ ثانیه شمار  5 ثانیه مونده تا سبز بشه  ، بزنم یک و راه بیوفتم

اینو بپذیره و  تقاطع وصال - انقلاب جای به اون شلوغی  یهو سر من به خاطر رد کردن یک ثانیه چراغ قرمز داد نزنه و باعث بشه که اون پسر بی ریخته ی ماشین بغلی  زل بزنه بهمون و ما هم سه روز با هم قهر باشیم.

نمی دونم چرا  این  حرکت ها ی آشکار ذهنی من به سمت ذهنش این دو سه روزه هم هیچ کار مثبتی انجام ندادن و هر چی به ذهن خودم فشار اوردم که تله پاتی و ازین گانگستر بازی ها در بیاره و  به ذهنش فشار  بیاره و به دلش بندازه که بیاد و ازم عذر خواهی کنه و قائله ختم بشه  ، نشد که نشد

فکر  کنم ذهن قویه فمنیست شده و پیغام ها ی عاشقانه ذهنم رو نمی گیره

دیشب  موقع فیلسووف شدنم داشتم با خودم فکر می کردم چرا ما  این قدر خووب بلدیم قهر کنیم و برا ی آشتی کردن این قدر  بی درایتیم

اصلا من امروز خودم می رم و همین جووری ناغافلی یهو  ازش  عذر خواهی  می کنم  و همچین که قویه فکر کرد من خودمو براش شکستم میزنم توو برجکش و بهش میگم که گوول خوردی من عمرا باهات اشتی  نمی کنم

نه؟

این جووری خیلی هم خووبه

خیلی هم حال می ده

نه؟

راستی جهت تعجیل در اتمام این هفته ی به شدت پر کار  من  ، بی زحمت دسته جمعی یه ختم امن یجیب بگیرید.

من دیگه دارم به مرز shout down می رسم

 


نوشته شده در  دوشنبه 87/2/9ساعت  8:34 صبح  توسط یک شهروند درجه دو 
  نظرات دیگران()

امروز شنبه است

اولین روز هفته و من  در هیاهوی  بی انتها ی این شهر تنها  نشسته ام  و صدایی که  جزء لاینفک زندگانی من شده است .

روز ها  آن چنان در گذرند که گویی تنها منم که وامانده ام .  و شاید ثانیه ها در ازدحام  این همه  آمد و روند  می خواهند با زبان بی زبانی تلنگری باشند برای  من که  جا مانده ای ،  در سایه روشن  رو زها و شب ها ی بی دریغ ،گذرا

 و در این میان گرچه به  نومیدی متهمم لیک امیدوارانه و به دور از هر گونه  اتهامی تنها چشم امید بر دری دارم  که خدا از آن در می بارد  و  من تنها به بارقه ای از  نور وجودش دل خوش ام.

اتهام غریبی ست این روایت نومیدی بر من

چراکه اگر  ایمان نبود و اگر امید نبود  زندگی را ، عشق را ، طنز را ، شوور را، قویه آزاری را،  و هر ان چه که از این پنجره با تو می گویم را  چه دلیل ماندن ؟

ایمان هست

عشق هست

زندگی هست

سیب هست

آری در زندگی  این ضعیفه  شقایق هم هست..............

و زمزمه هر صبحگاهش این است..............

نومید مشو جانا کاومید پدید آمد.امید همه جان ها ازغیب رسید آمد

نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت.کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد...

ای شب به سحر برده در یارب و یارب ،.تو آن یارب ویارب را رحمت به شنید آمد

ای درد کهن گشته ! به به که شفا آمد.وی قفل فرو بسته بگشا که کلید آمد

 

البته  این شعر بالایی رو که هر روز  با خودم می خونم مولوی به خاطر عید فطر گفته ولی من نمی دونم چرا همیشه  این نوستالوژی  عصر جمعه ها ، صبح شنبه  سراغم می یاد

راستی  چرا ما عصر جمعه ها این قدر حالمون گرفته اس و  صبح شنبه انگار نه انگار که ما همان ادم دیروز عصریم؟

آیا پس از دلگیری عصر جمعه هایمان حلولی می شود؟

 

ضمنا  بعدا به همتون می گم چرا زن بودن ممنوع؟

تا دیگه هی بهم نگید چمیدونم  نا امیدی و  مایوسی و شیزوفرنی داری و دچار همزاد پنداری شدی و دچار هاله ای  از سردر گمی  در زندگی  هستی و  ذهنت مغشوشه و قاطی داری و مرد ستیزی و فمنیستی و  بی دینی و کافری و خل و چلی و مشکوک می زنی و اصلا حالا که این جوور شد منم  هیچ وقت نمی گم چرا زن بودن ممنوع

برو بینیم بابا..........................

 


نوشته شده در  شنبه 87/2/7ساعت  8:17 صبح  توسط یک شهروند درجه دو 
  نظرات دیگران()

من خدای بزرگ را دوست دارم

ولی از ناخدایان کوچک می ترسم!

 من محمد (ص) را دوست دارم

ولی از گروه القاعده می ترسم!

من علی (ع) رادوست دارم

ولی از شریح قاضی می ترسم!

من فاطمه (س) را دوست دارم

ولی از زمین خواران سیرجان و فدک می ترسم!

من حسن (ع) را دوست دارم

ولی از جنگ قدرت می ترسم!

من حسین (ع) را دوست دارم

ولی از اصلاح طلبان اصولگرا می ترسم!

من سجاد (ع)  را دوست دارم

ولی از عامل بی علم  می ترسم!

من باقر (ع) را دوست دارم

ولی از عالم بی عمل می ترسم!

من جعفر صادق (ع) را دوست دارم

ولی از شیعه با شور وبدون شعور می ترسم!

من موسی کاظم (ع) را دوست دارم

ولی از قرآن مجالس ختم می ترسم!

من رضا (ع) را دوست دارم

ولی از نتیجه انتخابات مجلس هشتم می ترسم!

من محمد تقی (ع) را دوست دارم

ولی از تقواداران متحجر می ترسم!

من هادی (ع) را دوست دارم

ولی از بازیگران سیاست می ترسم!

من حسن عسکری (ع) را دوست دارم

ولی از زندانبان بی منطق می ترسم!

من مهدی (عج) را دوست دارم

ولی از انجمن حجتیه می ترسم!

من زینب (س) را دوست دارم

ولی از لبریز شدن صبر محرومان می ترسم!

من ابالفضل (ع) را دوست دارم

ولی از جناح راست و چپ می ترسم!

من علی اکبر (ع) را دوست دارم

ولی از ازدواج و بیکاری می ترسم!

من حقیقت را دوست دارم

ولی از فیلتر شدن می ترسم!

می ترسم.......

 

آقای صارمی ممنون


نوشته شده در  چهارشنبه 87/2/4ساعت  8:5 صبح  توسط یک شهروند درجه دو 
  نظرات دیگران()

می دونی چند وقته چی داره توو کله ام وول می خوره دوباره؟

اینکه ما هر چی می کشیم از دست خودمونه

کسی کاری به کار مون نداره ها

ما هی خودمون چووب توو لونه ی زنبور می کنیم.

ادعای اعتقادات فراجنسیتی مون گووش فلک رو  پاره که چه عرض کنم؟....................داغون کرده رسماً

ولی وقتی قرار می شه بریم  توو مجلس و بشیم نماینده کل ملت  نمی دونیم چه جووری از  رقبای همجنس و ناهمجنسمون سبقت مجاز و غیر مجاز  بگیریم.

خوب اگه قراره ما زن ها هم مثل مردا از اون مدل شهروند ها یی باشیم که خودمون میخوایم دیگه فراکسیون زنونه تشکیل دادن چه صیغه ایه؟

مسألتن:

ببخشید حاج آقا کل کل کردن با مرد اجنبی چه حکمی داره؟

اون وقت با توجه به مسأله فوق الاشاره ، شادی  چه صدر باشه چه ذیل ، فرقشون چیه؟

گاهی اوقات خیلی دلم می خواد زمان دستم بود ، نگهش می داشتم ، توو همین 25 سالگی خودم ، بعد فرزند 25 ساله ام می یومد می نشست جلوم و منو تحلیل می کرد. من رو با همین اعتقادات .  بعد می فهمیدم که فرزندم در مورد من و آیندگان و تاریخ در مورد ما چه قضاوتی خواهند کرد؟

یه روان شناس که اسمش رو الان به خاطر  سر بسیار شلوغم یادم رفته  معتقده : مردان موجودات  نتیجه نگری هستند و برعکس زنان موجوداتی فرایند نگر. و همین مطلب منجر به کلی نگر بودن و نگاه مردان  در سطح کلانه.

یک زن روان شناس غربی ، با ویژگی ها و شاخصه ها ی تمام عیار یک فمنیست.این روان شناس معتقده زنان با اتخاذ  تدابیر  خاص  و تحلیل فرایند ها ی حاصل از تدبر و دانش خودشون  می تونن بهترین شکل مدیریت  رو اونم  بدون  صرف وقت  و هزینه  و ایجاد خستگی  ها ی جسمی  ناشی از  حضور در محیط بیرون از خودشون بروز بدن.

هیچ وقت فکر کردین ما زن ها چرا توو به کرسی نشوندن حرفامون یک کم شل می زنیم؟

من فکر می کنم چون ما تئوریسین ها ی خووبی نیستیم .

خودمو می گم ، دستی دستی خودمو درگیر کار بیرون کردم . از 7 صبح تا 5 بعد از ظهر. دقیقا توو بازه ی زمانی ای که می تونم مطالعه کنم ، مطالعات و تفکرات و نتایج حاصل از  دانشم رو  مکتووب کنم ،  توو حوزه ها ی مطالعاتیم   نظریه ارائه بدم  ، موسیقی دلخواهمو گوش کنم، اطلاعاتم رو به روز کنم، فکر کنم، به خودم ، به زندگیم ، به فاکتور ها ی تربیتی ای که دلم می خواد رووی فرزندان هرگز ندیده ام پیاده  کنم، و به هزاران هزار چیز دیگه......دارم کار می کنم ، فقط  کار کار کار

نمیگم  سر کار رفتن  نقاط  روشن و مثبتی برامون نداره نه. ولی باید پذیرفت که اون چه توو در ارامش خونه  بهش دست پیدا می کنی نمی تونی توو فضای پر از درگیری محل کار کسب کنی.

و بدین ترتیب به خاطر باز هم خودمو می گم  به خاطر خستگی ها ی حاصل از  این  فرسودگی ها ی اداری  سر یه موضوع کاملاً  چیپ  قدرت  تحلیل و مناظره ی منطقی رو مثه گذشته ندارم.

من به جرات باید بگم که متاسفانه تفاوت ها ی چشمگیر دنیای الانم رو  با دنیای  قبل از کارمند شدنم  دارم به وضوح حس می کنم. روند فرسایشی اطلاعات من  که  همه مولود کمبود  وقت برای آپ تو دیت  کردن اونهاست داره  ذهن من رو  به مرحله انقراض می رسونه . میترسم اخرش تفاوت ها ی آشکار نسل زنان  خانه نشین ، مدبر و مدیر و  متفکر  با نسل همین امثال من که عشق سر کار رفتن و ، پریدن توو دل اجتماع و سر و کله زدن با این و اون رو داریم   و یک کلام زن بودن رو به خودمون ممنوع کردیم  ما رو در معرض تهاجم انتقادات  آیندگان قرار بده و بیمناکم  از روزگاری که زنان جوامع غربی از این الگوی دولت الکترونیک ما در محیط خانه برای مملکتی  مدیریت کنند و من و ما کماکان با بیش از 30 سال خدمت صادقانه  پستو نشین  محافل فکری و علمی و فرهنگی  و از طرفی گوشه نشین بحث ها ی خلاقی و تربیتی خانواده ها مان باشیم .

رسماً متابولیسمم ازاین افکار دچار انحطاط می شه.

ولی جدی اگه این نوستراداموس بازی هام به واقعیت بپیونده چی ؟؟؟؟؟؟

فکر کن...............


نوشته شده در  شنبه 87/1/31ساعت  10:52 صبح  توسط یک شهروند درجه دو 
  نظرات دیگران()

فعلا بی خیال  قالب نو شده ام گرچه دلم برای هکر خودم تنگه ولی  دارم مثل مرتاض ها به خودم تمرین تقوا و صبر می دم انگار .

این روزها  یاد گذشته ها  بد جووری افتاده توو سرم

دو در کردن کلاس ها ی دانشگاه

لحظه شماری برای تموم شدن کلاس و  هجوم به سمت کاجستان همون فضای روح انگیز پایین دانشکده و لحظات دل انگیزتر خوردن چایی و توبلورون

گاهی وقتا فکرمی کنم من خیلی  ناجوانمردانه وارد دنیای ادم بزرگا شدم

انگار که هنوز آمادگی شو ندارم

هنوز خودمو با این دنیا غریبه می دونم هنوز انگار یه جوورایی زوایای دوران نوجوانی و  شاید کودکیم برام روشن نشده  افتادم توو عالم بیکران آدم گنده ها

دیشب  سید زود خوابش گرفت از اون جایی هم که سید توو خونه ی ما خاموشی می ده وقتی گفت چراغ ها خاموش منم به عادت همیشه چراغ ها رو خاموش کردم علیرغم  تمایلم به بیدار بودن ولی رفتم توو جام

نمی دونم 4 ساعت شد یا نه ولی حسم می گفت مدت زمان زیادیه که دارم غلت می زنم توو جا و خوابم نمی برد مثه غالب شب ها ی گذشته

فکر ها ی زیادی توو سرم چرخ زدن یکیش همینی یه  که الان دارم می نویسم

گذشتن از دنیای نوجوانی  و پرت شدن توو دنیای مسئولیت شاید خیلی  اسیر مرز بندی ها ی معمول نباشه  ولی نکته ی مهمی که وجود داره اینه که ما  بفهمیم این تغییر موقعیت رو .........بدونیم که جامون داره عوض می شه اگر هم قراره این وسط خوابمون ببره حد اقل بدونیم کجا خوابمون برده که یهو از تخت مثه من نیوفتیم پایین.

این خیلی بده که ما  بی قید از دنیای کودکی  پا به دنیای نوجوانی و از اون جا به دنیای جوانی  و بعد هم وارد دوره  جمع و جوور کردن برای مسافرت بشیم

دلم می خواد راجع به خودم حداقل این تغییر دوره رو حس کنم اگر قراره کار شاقی توو هر کدوم از این دوره ها انجام ندم . همین حس کردن تغییر توو دوران حیات انگار آدم رو وادار به فکر کردن می کنه

نمی دونم ازکجا به اینجا رسیدم

توو این پست میخواستم بگم که حس می کنم یه چیزی رو توو دوران کودکیم گم کردم که الان دارم دنبالش می گردم

قویه معتقده همه ما بچه ها ی  5 ساله ی اول دهه  60 انگار یه چیزی مونو  گم کردیم

نمی دونم شاید این جوری یه . به نظر منم  بچه ها ی  5 ساله ی اول 60 انگار با بقیه یه جوورایی فرق دارن البته من معتقدم درصد بالایی از ما  به  متولدین 57 به این ور هم  خیلی شبیهیم. انگار همه مون یه چیزی مونو گم کردیم . انگار همه داریم دنبال چیزی یا کسی توو دوران کودکی مون می گردیم. 

هان؟؟؟؟؟؟؟؟

آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


نوشته شده در  یکشنبه 87/1/25ساعت  12:55 عصر  توسط یک شهروند درجه دو 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
ایول داری یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه فلش بک خاطره انگیز
حالا نوبت ماست که فتنه کنیم ؟
خانم ها می شنوید؟؟؟؟؟؟؟
حس خوب در خانه بودن
[عناوین آرشیوشده]