سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود ، یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست

مامان فاطی عزیزم؛

گرچه می دونم که از اینترنت  حتی کانکت شدنش را  هم بلد نیستی

گرچه می دونم  که شاید نه به قطع هیچ گاه این پست را نخواهی خواند

گرچه می دونم که شاید هیچ وقت نتونم  این قدر آزادانه  با تو حرف بزنم

ولی می خواهم حد اقل برای خودم از همین جا ، همین دفترچه کوچک مدرن خاطراتم بی پروا  صد ها بار فریاد بزنم که عاشقتم عاشقتم عاشقتم

و انگار این فریاد عاشقی هیچ دلهره ای از لو رفتن ندارد

چه قدر زیباست اگر ادم  امید این را داشته باشد که با  فریاد زدن عاشقی اش به هزار  گناه متهم نمی شود

اعتراف به عاشقی بر تو از همان فریاد ها ست

از همان هایی که ادم انگار مست می شود و با خود زمزمه می کند که

عشق و رسوایی دو یار همدمند

پس چه ترسد عاشق از رسوا شدن؟

مامان فاطی عزیزم؛

برای روز مادر  برایت تلفن خریده ام

از همان  قدیمی ها ،همان هایی که ادم را یاد گراند هتل می اندازد و یاد هزار دستان

یاد کلاه شاپو  و ساعت جیبی با زنجیر طلایی

شاید برای  اینکه بگویم دلم  یک ذره شده برای کودکی ها یم در کنار تو ، زیادی زمان را به عقب برگشتم

ولی دلم تنگ است برای آن روزها یی که  هر روز صبح از خانه پیاده تا خانه ی می می ( همون مادربزرگ مثل  دریای عسلم را می گویم ) می رفتیم و  عصر  دوباره همان راه را پیاده تا خانه می آمدیم منتظر بابای  مهربان و خسته ای که از سر کار به خانه بیاید و شام بخوریم و بخوابیم و فردا دوباره همان .............گاهی صدای آژیر قرمز و قطع شدن برنامه ی تلوزیون و پناهگاه و صدای انفجار هم یادم می آید و سیل تجریش که همه را با خود شست و برد..............

مامان فاطی عزیزم؛

تلفن را برای این خریده ام که بگویم دلم هر لحظه صدایت را می خواهد گرچه  می دانم که هیچ گاه نمی توانم بگویمت این فلسفه خریدنش را   و تو تنها فکر می کنی که من به خاطر  علاقه ی تو به وسایل عتیقه و قدیمی ست که  این تلفن را برایت خریده ام. ولی نه  مامان خوشگلم  ، هدیه ات به این خاطر تلفنی قدیمی ست که  دختر کوچولوی تو هنوز تو  را می خواهد صدایت را ،  حتی نگاه غضب آلودت را  وقتی که این دختر کوچو لوی شیطان  لباسش را درکوچه گلی کرده است و  از شوق بازی دوباره یادش رفته که  احتیاج مبرم به دستشویی دارد

تلفن قدیمی برای این است که بگویم من آن صدای قدیمی را می خواهم  و آن دنیای پر از بستنی قیفی را و آن تاپ و سرسره ها  را  و  آن  حتی حمام کردن ها را  و همان درد موهای در حال شسته شدن را . و حتی همان خواب های بعد از ظهر  را و قصه ها ی شنگول و منگول را . و مادری که من هیچ گاه نفهمیدم با چه دلی  سه تا بچه ی کوچکش را در خانه رها کرد و رفت تا اقا گرگه جرات کند به خانه شان بیاید.......

مامان فاطی ؛

از وقتی قویه  به زندگی ام آمده انگار بیشتر حس می کنم که دلم می خواهدت . خودت هم فهمیده ای .خوب فهمیده ای که  دختر کوچولوی تو  گرچه  کمتر به خانه تان می آید ولی بیشتر از 6 سال پیش محتاج توست. این را قویه هم می داند  همه می دانند  .تو هم می دانی ؟؟؟؟

 می گویند دعای مادر در حق فرزندش رد خور ندارد

مامان فاطی مهربانم؛

برایم از خدا بخواه که هیچ گاه نبودنت را نبینم

هیچ گاه

هیچ گاه

هیچ گاه

 


نوشته شده در  یکشنبه 87/4/2ساعت  3:11 عصر  توسط یک شهروند درجه دو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
ایول داری یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه فلش بک خاطره انگیز
حالا نوبت ماست که فتنه کنیم ؟
خانم ها می شنوید؟؟؟؟؟؟؟
حس خوب در خانه بودن
[عناوین آرشیوشده]