امروز شنبه است
اولین روز هفته و من در هیاهوی بی انتها ی این شهر تنها نشسته ام و صدایی که جزء لاینفک زندگانی من شده است .
روز ها آن چنان در گذرند که گویی تنها منم که وامانده ام . و شاید ثانیه ها در ازدحام این همه آمد و روند می خواهند با زبان بی زبانی تلنگری باشند برای من که جا مانده ای ، در سایه روشن رو زها و شب ها ی بی دریغ ،گذرا
و در این میان گرچه به نومیدی متهمم لیک امیدوارانه و به دور از هر گونه اتهامی تنها چشم امید بر دری دارم که خدا از آن در می بارد و من تنها به بارقه ای از نور وجودش دل خوش ام.
اتهام غریبی ست این روایت نومیدی بر من
چراکه اگر ایمان نبود و اگر امید نبود زندگی را ، عشق را ، طنز را ، شوور را، قویه آزاری را، و هر ان چه که از این پنجره با تو می گویم را چه دلیل ماندن ؟
ایمان هست
عشق هست
زندگی هست
سیب هست
آری در زندگی این ضعیفه شقایق هم هست..............
و زمزمه هر صبحگاهش این است..............
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد.امید همه جان ها ازغیب رسید آمد
نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت.کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد...
ای شب به سحر برده در یارب و یارب ،.تو آن یارب ویارب را رحمت به شنید آمد
ای درد کهن گشته ! به به که شفا آمد.وی قفل فرو بسته بگشا که کلید آمد
البته این شعر بالایی رو که هر روز با خودم می خونم مولوی به خاطر عید فطر گفته ولی من نمی دونم چرا همیشه این نوستالوژی عصر جمعه ها ، صبح شنبه سراغم می یاد
راستی چرا ما عصر جمعه ها این قدر حالمون گرفته اس و صبح شنبه انگار نه انگار که ما همان ادم دیروز عصریم؟
آیا پس از دلگیری عصر جمعه هایمان حلولی می شود؟
ضمنا بعدا به همتون می گم چرا زن بودن ممنوع؟
تا دیگه هی بهم نگید چمیدونم نا امیدی و مایوسی و شیزوفرنی داری و دچار همزاد پنداری شدی و دچار هاله ای از سردر گمی در زندگی هستی و ذهنت مغشوشه و قاطی داری و مرد ستیزی و فمنیستی و بی دینی و کافری و خل و چلی و مشکوک می زنی و اصلا حالا که این جوور شد منم هیچ وقت نمی گم چرا زن بودن ممنوع
برو بینیم بابا..........................