یه موجی افتاده بین بچه ها ازون مکزیکی هاش که هر کدوم یه غزل بنویسن که حتما هم تووش ا زکلمات زاهد و عاشق و خرابات استفاده کنن.
من زاهد که نیستم
عاشق هم نیستم
این متروکه هم که کم از خرابات نداره
حال نداشتم فکر کنم ببینم با این سه تا کلمه اضمحلال شعر بلدم یا نه
در نتیجه اولین ابیاتی رو که به ذهنم رسید نوشتم تا هم در لحظه از دعوت بهار جونم استقبال کرده باشم هم .....همین دیگه
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت است به گووشم
اگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای بر آیم به در برند به هوشم
مرا به هیچ براندی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن ،به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
در مورد دعوت بعدی هم که دعوت برای نوشتن نامه به مسیح بود باید بگم در مورد اینم هر چی فکر کردم یادم نیومد که من کاتولیکم ؟ پروتستانم یا ارتودکس؟ درنتیجه در حرف زدنم ممکن بود دچار تهافت رای در ایدئولوی بشم مسیح ضایعم کنه.
تازه نمی دونستم باید باهاش به چه زبونی نامه نگاری کنم..... انگلیسی؟فرانسه؟عبری؟
تازه اینا که چیزی نیست ترسیدم یهو نامه ام بیوفته دست پیامبر بعدی راجع به من فکرای بد بکنه
خلاصه بی خیال نامه نوشتن به مسیح شدم....
ضمنا از این زیری ها ی عزیز صمیمانه دعوت می کنم که تراوشات ذهنی حاصل از حافظ خوانی و سعدی خوانی و شاهنامه خوانی و مثنوی خوانی و بقیه چیزا خوانی شون رو توو بلاگ ها شون بنویسن . تجربه بدی نیست اگر اهل شعر باشید
از همه تون ممنون