قلب دختر از عشق بود ، پاهايش از استواري و دست هايش از دعا
اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود
پس کيسه ي شرارتش را گشود و محکم ترين ريسمانش را به در کشيد . ريسمان نااميدي را
نا اميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش
نا اميدي پيله اي شد و دختر ، کرم کوچک ناتواني
خدا فرشته هاي اميد را فرستاد تا کلاف نا اميدي را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمي کرد.
دختر پيله ي گره در گره اش را چسبيده بود و مي گفت: نه باز نمي شود، هيچ وقت باز نمي شود
:شيطان مي خنديد ودور کلاف نا اميدي مي چرخيد. شيطان بود که مي گفت
نه باز نمي شود، هيچ وقت باز نمي شود
خدا پروانه اي را فرستاد تا پيامي را به دختر برساند
پروانه بر شاخه هاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد که اين پروانه نيز زماني کرم کوچکي بود گرفتار در پيله اي.
اما اگر کرمي مي تواند از پيله اش به در آيد ، پس انسان نيز مي تواند
خدا گفت : نخستين گره را تو باز کن تا فرشته ها گره هاي ديگر را
......دختر نخستين گره را باز کرد
و ديري نگذشت که ديگر نه گره اي بود و نه پيله اي و نه کلافي
هنگامي که دختر از پيله ي نا اميدي به در آمد ، شيطان مدت ها بود که گريخته بود