نوشته شده در پنج شنبه 90/1/25ساعت 11:8 عصر  توسط یک شهروند درجه دو
نظرات دیگران()
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. همهی اوضاع را به هم ریخته بود. وقتی پدروارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق رابرداشت. پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدرشلاق رابالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینهی پدر چسباند. شلاق هم دردست پدر شل شد و افتاد. شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرارکنید.« خدا فرار کنوَفِرُّوا إلی الله مِن الله». هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
چون تیریپ حرف زدنش تابلو بود دیگه ننوشتم از مرحوم دولابیه
خدا جونم میشه لطفا همین اول سالی بغلم کنی و اون قدر سفت هوامو داشته باشی که هر چی تلاش کردم نتونم خودمو از بغلت بندازم بیرون؟ میشه دقیقا مشمول " لا یمکن الفرار من حکومتک " ام کنی؟
راستی من نگران صبر تو هستم گرچه به خود نهیب می زنم که نگران صبر همچون تویی نباید بود
نوشته شده در چهارشنبه 90/1/10ساعت 4:34 عصر  توسط یک شهروند درجه دو
نظرات دیگران()